سایه ام را دوست می دارم .به آفتاب سپرده ام همیشه بتابد تا تصویر خلاق تن را روی دیوار ذهنم قاب بگیرم.
به مهتاب سپرده ام در وقت مرگ خورشید ،سراپا نور باشد و با سایه ام در آمیزد.
به ستاره سپرده ام که در شبانگاهان خاکستری خورشیدی کند تا سایه ام همه رقص باشد.
سایه ام با من می خندد، می گرید و بر تخت چوبیم آرام می گیرد. سایه من می نویسد ؛ با قلمی درشت در دست.
گاهی که دلم می گیرد و از خود فرسنگها دورم و با خود نیستم ، نزدیک می شود و ثانیه های بودنم را
می شمارد.
سایه ام را دوست می دارم چون همیشه با من است: خنده و گریه اش را نمی بینم چون روح من
است.
وقتی می گریم ، خم می شود و گاهی که می خندم ، می لرزد. اما نمی دانم چرا از من می گریزد؟
هرگاه که به سویش می شتابم ،
دور می شود و هر گاه از او می گریزم ، آرام آرام از پیم می آید.
سایه من شبح سرگردان دل من است. هماره می ماند اما هرگز به من نمی پیوندد! و در دور دستها با آواز شمع می رقصد .
و تو به سایه ام می مانی ؛ یکدست و صبور. همیشه هستی و هرگزدر من یکی نمی شوی...
"